اهالی قاب ها
«اهالی قاب ها»
صدای رگبار که بلند شد اهالی حیاط حرم با نگرانی آمدند بیرون و لبه ی قابهایشان نشستند،معلق و سبک.یکی گفت :چی شده ؟
آن یکی که می توانست بالاتر برود و داشت همه چیز را میدید گفت :خدای من!چه خبررررره!!!!
مرضیه خانم که دو سه سال پیش به ساکنین حیاط ملحق شده بود ،با چادر سفید گلدار توی چارچوب قابش ظاهر شد ،از همانجا داشت می دید که شهدا از سمت بالاسرضریح اوج گرفتند .دالان سبز آبی بزرگی از سمت آسمان حرم باز شده بود.فرشته ها صف کشیده بودند.
مرضیه خانم رفت سمت شهدا،داخلشان زن و بچه هم بود !از اندام روح تازه واردها نور می آمد بیرون !جای گلوله کلاش بود…..
مرضیه اوج گرفت و رفت توی حرم ،چشمش افتاد به جایی که همیشه می نشست ،روزهایی که بعد از شیمی درمانی اش می آمد و بدون اینکه از درد گلایه ای بکند دلش را گره می زد به مشبک های ضریح..
حالا شاه چراغ آمده بود جلو مسجد بالاسر و با دست های خودش نشان نورانی می گذاشت روی پیشانی تازه وارد های شهید.بالاتر از دالان سبز آبی، میهمانی بود .مرضیه خانم با چادر گل گلی می خواست اوج بگیرد سمت دالان و با شهدا بروداما فرشته ی دربان با چوب پر جلویش را گرفت !
_اینجا مقام شهداست!برگردید…
جاذبه ای غریب اما ،مرضیه را به سمت دالان می کشید!
با حسرتی که توی چشم های گردش بود داشت به جمع شهدا نگاه می کرد که داشتند با شاهچراغ بالا می رفتند .
به فرشته ها که داشتند آماده می شدند که درهای دالان را ببندند .
فرشته ای آمد و درِ گوش فرشته ی دربان چیزی گفت و به چادر مرضیه اشاره کرد، فرشته دربان چوب پر را از جلوی مرضیه برداشت ، نیروی جاذبه مرضیه را به داخل دالان کشید .
او با همان چادر گل گلی توی دالان اوج گرفت!داشت می رفت سمت مقام شهدا.
اهالی حیاط حرم رفته بودند توی قاب های خودشان .
فقط پنجره ی قاب خاکی مرضیه باز بود ،گل های چادرش ریخته بود آن حوالی…
🖋️طیبه فرید /آذرماه ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید