دل نوشته
خاکسترِ آزادی
به جز صدای پای آدم ها از کسی صدایی در نمی آمد.فرشته داشت اوج می گرفت،مرد توی تاریکیِ مطلق خاک هایی که پشت اوج گرفتن او از روی زمین بلند شده بود را می دید.خم شد و توی مسیر خشک رود چنگ انداخت توی خاک،درست همانجایی که قدم های فرشته از زمین جدا شده بود،یکمشت خاک برداشت و رندانه گذاشت توی جیب پیراهنش.خاک هنوز بوی عطر می داد.ازین عجایب کم ندیده بودند.وگرنه کدام آدم عاقلی دست زن و بچه اش را می گرفت و توی ظلمات شب راه می افتاد توی مسیر رودخانه!
خورشید رسیده بود وسط آسمان تا با آن بار سنگین از کوه بیاید پایین نفسش به هن و هن افتاده بود،خبر رسیده بود که توی صحرا اتفاقی افتاده.گاهی خارهای ضخیم بین سنگها و صخره هااز بغل های باز صندل می نشست توی پایش ،از شدت درد دندانهایش را روی هم فشار می داد. پاهایش آش و لاش شده بود.صدای هلهله و پایکوبی توی دامنه ی کوه پیچیده بود .از همان جا می دید که عده ای از مردم جایی جمع شده اند.
کار مجسمه تمام شده بود ،تمام خلاقیت و ذوق هنری اش را بکار گرفته بود.یک مجسمه ی طلایی با برقی خیره کننده !به جز او کسی نمی توانست اینقدر سریع این اثر پیچیده را بسازد!میخواست کارش را به کمال برساند یکجوری که هیچکس انگشت رویش نگذارد.از توی جیبش کیسه ی خاک را درآورد!
توی تاریکی آن شب ،توی بستر خشک رود یک چیزهایی دیده بود که بقیه ندیده بودند!
خاک مقدس را از حفره دهان مجسمه، ریخت داخلش.صدای بمی که از مجسمه درآمد غرور همه ی وجودش را پرکرد
خسته و کوفته رسیده بود جایی که همه جمع شده بودند.
از بین جمعیت با بار سنگینی که با خودش از کوه آورده بود خودش را کشاند به مرکز شلوغی!
قلبش داشت از حرکت می ایستاد!انگار قلبش داشت بیرون از سینه اش با صدای بلند می تپید.دست هایش شل شدند و بارش افتاد روی زمین!صدای شکستن چیزهایی که با زحمت آورده بود عین خار نشست توی جانش…
خون توی رگهایش داغ شده بود.داشت می سوخت.صورتش ،دست هایش،قدم هایش….پر از خشم بود!
نبودنِ او قرار نبود اینقدر طول بکشد!با خودش گفت:
حتماتوی کوه مُرده که نیامده! نوبتی هم که باشد نوبت من است پسر خاله!تمام این سال ها صبر کردم.تصمیمش را گرفته بود.
رفت بین آدم ها،مردم او را می شناختند ،چهره ی نخبه ی !سرشناس!مسلط به علوم غریبه .چیزهایی دیده بود که خیلی ها از دیدنش عاجز بودند…
مردم دورش حلقه زدند و او داشت حرف می زد.طولی نکشید که آدم ها رفتند و با دست پربرگشتند.هر کسی هر چه داشت آورده بود.جواهراتی که توی آن شب تاریک از شهر برداشته بودند و از مسیر خشک رودخانه آورده بودند.چشم هایش از خوشحالی درخشید
پریشان و ناراحت رسید به خانواده و دوستانش که آمده بودند استقبال!به تک تکشان نگاه کرد.
به برادرش که رسید ایستاد!باهم چشم در چشم شدند.
بغض راه گلویش را بسته بود.
انگارتمام چراهای دنیا روبروی تمام اضطراب های دنیا ایستاده بود،با خشم دست انداخت و ریشهای قهوه اش را گرفت!!!خشم توی صدایش موج می زد!توی چشم هایش ،توی صورتش که از فرط گرسنگی لاغر شده بود!
_من نبودم تو که بودی!!!!
مگر همین ها به من نگفتند برو؟!چرا مانعشان نشدی؟!
اشک توی چشم های هارون حلقه زده بود ،با کلماتی که از شدت بغض می لرزید گفت:
_تو اینها را نمی شناسی؟می خواستم مانعشان بشوم کم مانده بود خونم را بریزند!اگر می خواستم بجنگم خودت نمی گفتی چرا بین مردم اختلاف انداختی؟
اینها باطن سیاهشان با ظاهرشان یکی نبود.از همان اول هم نبود.از همان شبی که از مسیر خشک نیل آمدیم هم با تو یک دل نبودند…
برادر!یکروز بهانه هایشان شهره ی عام و خاص می شود.
دستش شل شد و ریش هارون را رها کرد.
پهنای صورتش از اشک خیس شده بود .
این غم بزرگ را به کجا باید می برد.سُفلگی این جماعت دمدمی مزاجِ بهانه گیر پر مدعا را؟!رفت سراغ آنکه مردم را دور خودش جمع کرده بود،همان که به همه گفته بود او مُرده !پیشتر پسر خاله بودند اما حالا هیچ نسبتی نداشتند.باید سر فتنه را می زد وجواب ننگی که به دامان قوم نشانده بود را می داد.
سامری داشت وارد فاز جدید فتنه می شد!با جواهراتی که از بنی اسرائیل جمع کرده بود می خواست گوساله ی جدید درست کند،این بار خیلی خلاقانه تر ،خیلی موذیانه تر …
شاید هم گوساله های جدید.
اینبار انگار شمشیر را از رو بسته بود ،یکجوری که اگر موسی حرفی بزند بگوید کار خودشان است!کار هارون !
مگر توی کتاب مقدس ننوشتند هارون گوساله ساخته؟کار خودشان است!!!!!یکجوری دروغ گفتند خودشان هم باور کردند.
سامری توییت زد ای مردم بنی اسراییل آزادی
تان را پس بگیرید.سفله های قوم دورش جمع شدند،بعضی ها هم سفله نبودند اما غیاب موسی دلسردشان کرده بود!حواسشان به هارون نبود….
سفله ها ریختند توی خیابان برای گوساله ی طلاییِ آزادی.راهبندان راه انداختند،ماشین ها بوق می زدند .
هارون نه تفنگ داشت نه اسپری فلفل.
گوساله پرست ها ترک موتور آمدند، کلاش توی دستشان بود ،همه را به رگبار بستند.ماشین ها را با آدم هایی که داخلش نشسته بودند . عابرهای پیاده را!!!مردها ،زن ها ،پیرها ،بچه ها…آدم ها روی زمین می ریختند!
هارون را آنقدر زدند که شهید شد !کف خیابان،با سنگ و بلوک و قمه.برای گوساله ی طلایی ،برای آزادی….
هارون وقتی شهید شد چشم هایش باز بود ، زیر باران توی خونش غرق شد.
موسی برای گرفتن الواح مقدس به کوه رفته بود.
سامری با جواهرات قوم برایشان خدا ساخته بود ولی نمی فهمیدند!
نکبت تمام وجودشان را گرفته بود ولی نمی فهمیدند!
چهل سال بعد از این داستان دچار سرگردانی شدند و نمی فهمیدند!
موسی از طور برگشته بود و میانشان بود و صدایش را نمیشنیدند!حتی وقتی که از بینشان رفت باز هم نمی فهمیدند!
سامری به دردی مبتلا شد که حتی خاک پای فرشته و علوم غریبه برایش درمانی نمی شناخت!خاکسترِ گوساله را به آب دادند و….
و خدا آن ها را آن قدر پشت درهای سرزمین موعود نگه داشت تا نسل جدیدی از آن ها پدید آمد که خدا سموئیل را به نبوت آن ها برگزید.
واینگونه خدا از میان ناپاکان قوم ،بندگان پاک خود را بیرون می کشد.
طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱/شیراز
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid