دل نوشته
« خبر خوش ناتمام»
از وقتی امام زمان ظهور کرده چند روز مانده به دهه کرامت، بلند می شویم با بچه ها می رویم سفرِ دوره ای،قم،مشهد و بر می گردیم شیراز. حاج عبدالله اسکندری شده نماینده امام در شیراز. بعد از رجعت مردم او را که می دیدند دست می کشیدند روی سر و گردنش، دست هایشان می خورد به شهیدی که با پای خودش برگشته بود و متبرک می شد.شیراز دیدنی شده بود.
دیگر نگران مدرسه رفتن بچه ها نیستیم چون بیست و پنج حرف دیگر علم را امام با خودش آورده!! بساط آن سیستم درب و داغان آموزشی برچیده شده،مسجد شده خانه دوم مردم،مدرسه و دانشگاه و….باظهور امام زندگی هایمان زیر و رو شده.
آپارتمان ها توی طرح جدید همه تبدیل به خانه ویلایی شدند،حالا عین آدم ها روی زمین زندگی می کنیم،با اینکه پیشرفت زیادی کردیم اما مشکلات توسعه یافتگی را نداریم.
امام که آمد همان روزهای اول دست منافق ها رو شد!!!مسجدها و دکان هایشان تعطیل شد و دیپورت شدند آن جا که عرب نی انداخت. مردم حالا با یک نگاه عادی منافق را از مومن تشخیص می دهند.آنقدر حضورشان کم رنگ شده که بود و نبودشان فرقی ندارد.
خیلی چیزها عوض شده، آن قبل ها چقدر اختلاف علما می شد و مراجع نظراتشان باهم فرق داشت، الحمدلله با آمدن امام بساط اختلافات هم برچیده شد و نجات پیدا کردیم، چه حال و روزی داشتیم، الحمدلله که گذشت. بماند که موقع ظهور، بعضی چقدر جلو امام مقاومت کردند،آدم هایی که روزهای غیبت اشکشان برای امام دم مشکشان بود باید می دیدید چطور جلوی امام ایستادند.
هر سال سفر دوره ای دهه کرامتمان را از قم شروع می کنیم، نگران اسکان و غذا نیستیم، فراوانی آن قدر هست که این چند وقت بعد ظهور کسی از فقر حرفی نزده و مردم به صدقه و قرض نیازی ندارند،خدا رحمت کند کاش خیلی ها بودند این روزها را می دیدند. ملت برای پذیرایی و اسکان زائرها دست و سر می شکنند.مهدی زین الدین با امام رجعت کرده و با بچه های بسیج ونیروهای جهادی شهر به طول بلوار پیامبراعظم یک موکب بزرگ زده، موکب امام زمان، همه هیئت های قم را یکی کرده!حتی آن ها که راه را عوضی رفته بودند. هیچوقت یادم نمی رود وقتی شنیدم مهدی زین الدین آمده. توی سفر اولمان رفتیم بلوار پیامبر اعظم فاصله میان حرم تا جمکران را نمی فهمیدیم چطور می گذرانیم.توی مسیر توی موکب امام زمان مهدی زین الدین را دیدیم،توی آن شلوغی عین ماه می درخشید، با برادرش مجید.حالمان اصلا دست خودمان نبود، ما چقدر آدم های خوشبختی بودیم که فرصت دیدن رجعت را پیدا کردیم. خیلی از شهدا را دیدیم،مهدی لطفی نیاسر هم بود.کاش زودتر از این ها امام زمان آمده بود، تا قبل از او داشتیم یک جهنم واقعی را تجربه می کردیم، جای خیلی ها خالی که نیستند این روزها را ببینند. ما بعد ظهور بارها امام را زیارت کردیم، با جمع های مختلف رفتیم دیدنشان. پارسال سفر دهه کرامت، مشهد توی حرم امام رضا مهدی رسولی قبل از ورود امام به حرم داشت مدیحه می خواند، ردیف های جلو شهدا نشسته بودند، رو به جمعیت و با دسته ها و حلقه های گل مورد استقبال مردم قرار گرفته بودند، از بینشان محمود کاوه، یوسف کلاهدوز، وشهید محرابی را شناختم با یکی از شهدای حشد الشعبی که فیلم لحظه شهادتش را دیده بودم !اسمش را نمی دانستم!!باورم نمی شد این ها را یک عمر توی عکس ها دیده بودم و توی کتاب ها خوانده بودم.مردم از شهدایی که رجعت کرده بودند درباره شهادت و رجعتشان می پرسیدند حال ما مثل آدم هایی بود که اصحاب کهف را بعد ازسیصد سال دیده بودند!!!غرق دیدن شهدا بودیم که همهمه ای شد و با سلام و صلوات، امام و نایب امام وارد شدند، بیشتر مردم از شدت هیجان و شوق بالا و پایین می پریدند و گریه می کردند. چهره حاج قاسم و حاج احمد متوسلیان و محسن حججی بین ملازم های امام از همه دیدنی تر بود. مردم حق داشتند هیجان زده باشند این همه زیبایی را ما کجا دیده بودیم…..
تلفنم زنگ می خورد و رشته کلام از دستم می رود!!!چرااا حالا؟ درست عین خواب ها که جای حساسش می پری و….
دوباره بر می گردم به دوران غیبت کبری!
هیچ چیزی دست نخورده! خانه ها، مدرسه ها، مسجدها، توسعه یافتگی! وتوی گلزار شهدای قم و مشهد و شیراز پر است از شهید…
چقدر به شنیدن یک خبر خوب بزرگ محتاجیم.مثلا یکی زنگ بزند و بگوید:
امام زمان ظهور کرده.
به قلم طیبه فرید
#دهه_کرامت
#امام_زمان
#شهدا
#حاج_قاسم
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
کلیدواژه ها
کلید واژه ها
کلمات دقیق استفاده شده در عنوان پژوهش را سرچ نکنید . زیرا عنوان مقاله شما به تنهایی قابل سرچ است و شما میبایست علاوه بر کلمات استفاده شده در عنوان، از عبارات ترکیبی دیگری و کلید واژگان نیز استفاده کنید تا محتوای مقاله ی شما را نیز بتواند بررسی کند.
دوشنبه بارانی
🌨دوشنبه ی بارانی
✍️طیبه فرید (https://eitaa.com/tayebefarid/378)، عضو تحریریه مجتهده امین
آخرین باری که دیدمت دوشنبه بود و باران می بارید .با خنده رفتی.
با خانم جان برایت آش پشت پا درست کردیم و ریختیم توی کاسه های کشمیری و گلسرخی، بردیم در خانه ی همسایهها.
کاسه ی کشمیری !
کاسه ی گلسرخی!
یادت هست چقدر به این کاسه ها حساس بود که لب پر نشوند! سال به سال فقط از توی بوفه میآوردشان بیرون و غبارشان را با دستمال یزدی می گرفت و دوباره می گذاشتشان سر جایش.
روزی که تو رفتی، آش پشت پایت را ریخت توی همان کاسه ها و داد به همسایه ها. بی سابقه بود!
من از این شکلی دل کندنش ترسیدم!
کاسه ی گلسرخی بی کعبش را، خاص تر تزیین کرد و خودش برد در خانه ی بهجت خانم اینها!
می گفت وصله یِ تنِ ما توی خانه ی بهجت خانم است، لیلا ابرو کمانیترین دختر بهجت خانم ! وصله ی تن ما!
خانم، باکمالات. توی چادر سیاه مثل ماه شب چهارده میتابید!
آخرین باری که دیدمت دوشنبه بود! داشت باران می بارید. عکس امام را زده بودی روی سینه ات.
کوله پشتی ات را برداشتی و ما تا مسجد همراهت آمدیم، سوار اتوبوس که شدی، باران داشت بند می آمد، خانم جان حس دل کندن داشت، من هم! اما باران زودتر از همه از تو دل کند وقتی اتوبوس از انتهای خیابان داشت محو می شد.
باران بند آمده بود.
جزیره ی مجنون آخرین جایی بود که تو را دیده بودند.
خبر نیامدنت که رسید، خانم جان نه گریه کرد و نه حرفی زد!
فقط اُترج ها را از سر شاخه های درخت چید و مربا درست کرد.
برای تو، تو که هیچوقت باز نگشتی!
بهجت خانم اینها از این محل رفتند و لیلا ازدواج کرد. خانم جان فراموشی گرفت، اما تو را هیچوقت فراموش نکرد!
زمستان امسال خانم جان نیست که برایت مربا درست کند.
دوشنبه است! دارد باران می بارد.
اترج ها سر شاخه ها سنگینی می کنند، همه را میچینم و میدهم واحد انفاق مسجد. یکیاش را می گذارم روی طاقچه کنار عکست!
شب خواب می بینم خانم جان دارد مربای اترج درست می کند و می ریزد توی کاسه های گلسرخ و تو می بری برای همسایه هایتان توی بهشت.
دو روز بعد یک شیشه مربا از مسجد برایم می آورند.
رویش نوشته شادی روح مادر شهید حسینی و فرزند شهیدش صلوات.
معرفی کتاب
روض الجنان و روح البیان في تفسير القرآن
این تفسیر از کهنترین و مفصلترین تفاسیر قرآنی شیعی می باشد. که با رویکرد کلامی _ روایی و به زبان فارسی نگارش شده است.
همراه با نوشتاری از آیت الله شبیری زنجانی در ابتدای کتاب که حاوی نکات ارزشمندی پیرامون کتاب و مولف آن می باشد.
پژوهش
رونق دادن به ذرّه ذرّه عمر هزاران انسان
امروز اگر محقّق بخواهد کار بکند و کار مناسب این زمان را بکند، باید یقین داشته باشد که ذرّه ذرّه لحظات و اوقات گرانبهایی که او از اوّل عمر خودش صرف می کند، به ذرّه ذرّه عمر هزاران انسان رونق خواهد داد.
برگرفته از کتاب «تحقیق و پژوهش در کلام مقام معظم رهبری»، تألیف مهدی آقابابایی.
خانه ی پراکندگی ها
«خانه ی پراکندگی ها»
شمعون شاخه ی عود را گذاشت توی عود سوز برنجی و طولی نکشید که دود اسطوخودوس توی فضا پیچید.
_هنوز برای نظر دادن خیلی زوده،این همه ابهام رو نمی بینید؟باید صبر کنید تا این گرد و غبار فروکش کنه تا بتونید به یک تحلیل دقیق برسید !آقای مایکل شما خیلی عجله دارید!من سال هاست در مورد ایران مطالعه می کنم و صراحتا میگم هنوز ایران رو نمی شناسم!برای من شبیه یه معماست!
زیر نور ضعیف ِچراغ آویز، چشم های دیوید از پشت عینک می درخشد مثل چشم های عمر شریف توی فیلم دکتر ژیواگو،درشت و مرموز و مطمئن!!
_چه ابهامی دکتر دیوید؟بنظرم حوادث هیچوقت به اندازه ی امروز روشن نبوده.حس می کنم اینجا درباره ی فهمیدن حقیقت ،یک مقاومت عمدی وجود داره!اینکه ما چقدر در منطقه قدرتمندیم و ایران دچار فروپاشی و اضمحلال داخلیه!
دیوید مناشری ابروی راستش را با اختلاف زیاد می اندازد بالا و صحبتم را قطع می کند:
_عجله نکنید آقای مایکل روبین،شما برای نظر دادن در این باره خیلی عجول هستید. ایران چیزی نیست که شما در رسانه ها می بینید!آن فضای سیاه و سفید !!!ایران آمیزه ای از رنگ ها و اندیشه هاست …چیزی شبیه یک معمّا… بنظر می رسه شما هم دچار خطای سایر سران شدید و درباره ی ایران یک مسئله ی اساسی رو نادیده گرفتید!اینکه اونها یک امپراطوری و فرهنگ قوی دارند با احزاب و نژادهای مختلف ،من گاهی اوقات حس می کنم هر چه درباره ی ایران بیشتر مطالعه می کنم وهرجا که بیشتر وارد جزییات می شم کمتر می فهمم!
سیگاری روشن می کنم و نگاهی به اشیاء اطرافم می اندازم،موزه ی میراث فرهنگی وارداتی یهودی های مهاجر!
میراثی که هیچ تعلقی به این خاک ندارد و هر صهیونیستی که آمده اینجا ،باخودش آورده !
اسم موزه با اشیاء داخلش کاملا تناسب دارد!خانه ی پراکندگی ها…..دیوید توی دود سیگارم سرفه می کند،سیگار را توی زیر سیگاری فشار می دهم .
_من به شما حق میدم ، شما سال ها درباره ی ایران مطالعه کردید. اما من با اطمینان می گم ،رژیم ایران نمی تونه ارتباط ایرانیان خارج رو با داخل کاملا قطع کنه و اتحادیه ی اروپا هم در حال وضع تحریم های جدیدی علیه ایرانه.با بولد شدن حجاب اجباری و تحریک زنان و دختران ایرانی و تحقق اختلاف نظر بین سران رژیم و قیام های مردمی ،اونها دچار جنگ های داخلی میشن وحضور جوان ها توی خیابان های ایران درست مثل یه کاتالیزور برای سرعت دادن به فروپاشی عمل می کنه.
دیوید دستش را زیر چانه اش زده و با حالتی خسته و خواب آلود حرف های مرا گوش می کند ،هر بار می خواهد صحبت کند ناخودآگاه ابروی راستش می رود بالا!
_البته خائن ها و نفوذی های دوتابعیتی در همه جا برای سقوط دولت ها نقش کاتالیزور رو ایفا می کنند ایران هم ازین ماجرا مستثنی نیست! اما ،من معتقدم اطلاعات شما خیلی واقعی نیست آقای مایکل ، تحلیل های شما چیزی شبیه نوشته های ژورنالیستی ایندیپندنت و اینترنشنالِ!شما خوب می دونید که اونها وظیفه ای جز طرح اخبار غیر واقعی ندارند البته برای گیج کردن مخاطب ایرانی نه برای دکتر مایکل روبین!بنابرین از شما توقع دارم در محیط دانشگاه تل آویو علمی صحبت کنید!مستند از نظر ما اخبار شبکه های داخلی ایرانِ.و متاسفانه باید بگم گزارش عوامل ما در ایران خلاف یافته های شمارو نشون میده!
دیوید جمله ی آخر را می گوید و ظرف نقره ی روی میز را هدایت می کند سمت من!
_آقای روبین از این باقلوای ایرانی بخورید ،حتم دارم طعمش برای شما هم بی نظیره!ایرانی ها در همه ی ابعاد پیچیده اند وشک نکنید، نژادهای پیچیده مشکلات هر قدر پیچیده را به سادگی حل می کنند.ژنرال تهرانی مقدم رو بیاد میارید؟او نماد نژاد پیچیده ی ایرانیه که یاد گرفته بود چالش های مارو به فرصت تبدیل کنه! ما فکر می کنیم رژیم ایران افرادی مثل اون کم نداره!
با خنده می گویم:
_دکتر دیوید شما جوری صحبت می کنید که شنونده فکر می کنه یه ایرانی متعصبید!
_نه برعکس !من یک صهیونیست معتقدم ،اما جامعه ی مذهبی ایران پر هزینه ترین و پیچیده ترین دشمن ما در طول تاریخ یهوده!به اشیای این موزه نگاه کنید!رژیم مذهبی ایران از زمانی که حکومت رو از آخرین سلسله ی پادشاهی گرفت تا امروز اجازه نداد شیئی از ایران خارج بشه،در حالی که آخرین ملکه ی ایران به شکل رسمی و قانونی میراث فرهنگی ایران رو خارج می کرد و به دولت ما در اسراییل می فروخت!
امروز رژیم ایران می خواد مستقل باشه!نفوذ اون ها رو در خاور میانه نمی بینید؟در یمن ،در فلسطین ،در عراق و لبنان و بحرین .اونها در خیلی از کشورهای جهان فعالند!حتی در اطراف مرزهای اسراییل!!!!گرافیست های ایرانی ها روی دیوار های مرزی ما شعار می نویسند و این یعنی اونها مرزهاشون رو تا دیوارهای اسراییل گسترش دادن، می بینید آقای مایکل!!! ما هرجا تلاش کردیم جلوی اونها رو بگیریم از راه دیگه ای وارد شدند.
باید اعتراف کنم که ما چوب کوته بینی خودمونرو خوردیم!ما رژیم مذهبی ایران را خیلی دستِ کم
گرفتیم!تصور ما از ایران چیزی شبیه نظام های سوسیالیستی یا کمونیستی بود اما رژیم مذهبی ایران شبیه هیچ مدل حکومتی نیست!!!اون ها مدت هاست قبل از اینکه ما نقشه هامون رو عملی کنیم نقطه ی شروع حرکت ما رو پیش بینی می کنند و همه ی برنامه های ما رو دور می زنن. ساده لوحانه ست که ما فکر کنیم ایران برای مبارزه با ما ابراز وجود کرده!!!اون ها برای جهانی شدن و تمدن سازی بوجود اومدن ،شما بارها نقشه ی ایران رو دیدید؟کشور ما یک دوم تهران هم نیست!اونها این همه تلاش نمی کنند که ما رو شکست بدن!نابودی ما برای ایران کاری نداره!!
ایرانی ها به چیزی ورای نابودی ما فکر می کنن،به شکوه گذشته ی خودشون!به اینکه اسلام رو تبدیل به پیشرفته ترین ایدئولوژی دنیا کنن!!
_شما دارید منو می ترسونید دکتر مناشری!
_من شمارو نمی ترسونم ،ایرانی ها خیلی پیچیده و سختند شاید ترس شما بیشتر از این هم بشود اگر بفهمید ما اینجا حتی به نیروهای خودمون هم اطمینان نداریم،ایرانی ها در دل تلاویو هم عامل نفوذی دارند!!!!
بین افسرهای ارتش و بین شهروندان اسراییل….
و بعد با خنده رو می کند به شمعون و می گوید:
آقا روبین بعید نیست که حتی شمعون هم جاسوس ایران باشد.
شمعون که تمام این مدت ساکت ایستاده با این حرف دکتر مناشری می خندد!!!
_ حرف های امروز شما فقط باعث بهت من شد!
_این مهمه که بدونید با کی مبارزه می کنید!اونها حتی نسبت به تحریم های اقتصادی رویکرد ایدئولوژیک دارند!دنیا به اونها اجازه ی خرید تولیدات خودش رو نداد اما اونها دست به تولید زدند!!!
و مهم تر اینکه مطابق پیش بینی اونهاچیزی کمتر از دو دهه از عمر ما باقی مونده !
دیوید مناشری این را می گوید و مونیتور موزه را روشن می کند ،چهره ی رهبر ایران در صفحه ی مونیتور پدیدار می شود ،دیوید کمی فیلم را عقب و جلو می کند و از جایی فیلم را پلی می کند .صدای رهبر ایران توی خانه ی پراکندگی ها می پیچد!!!!
«بعد از اتمام این مذاکراتِ هستهای، شنیدم صهیونیستها گفتند فعلاً با این مذاکراتی که شد، تا ۲۵ سال از دغدغهی ایران آسودهایم؛ بعد از ۲۵ سال فکرش را میکنیم. بنده در جواب عرض میکنم اوّلاً شما ۲۵ سال آینده را نخواهید دید. انشاءالله تا ۲۵ سال دیگر، به توفیق الهی و به فضل الهی چیزی به نام رژیم صهیونیستی در منطقه وجود نخواهد داشت؛ ثانیاً در همین مدّت هم روحیّهی اسلامیِ مبارز و حماسی و جهادی، یک لحظه صهیونیستها را راحت نخواهد گذاشت؛ این را بدانند»
دیوید فیلم را استپ می کند و برای لحظاتی سکوتی مرگبار بر موزه حاکم میشود!
_آقای روبین اونها تصمیم دارند پرچم قدرت خودشون رو از اورشلیم بلند کنند!اینجا دیر یا زود به تصرف سربازان اونها در میاد!….
به ظرف نقره ی باقلوای ایرانی نگاه می کنم و یکی را بر می دارم و توی دهانم میگذارم!
شمعون با لبخندی مرموز نگاهم می کند !
تا شیرینی و طعم پیچیده ی باقلوا می رود زیر زبانم صدای آژیر خطر سراسر تلاویو را پر می کند…
باید به پناهگاه برویم !
جایی که به زودی به تصرف آنها در خواهد آمد.
🖋️طیبه فرید /آذر ۱۴۰۱
(روایتی با اقتباس از سخنرانی های دکتر دیوید مناشری مدیر مرکز مطالعات ایران در دانشگاه تلاویو و مصاحبه ی دکتر مایکل روبین پژوهشگر آمریکایی)
دلنوشته های طیبه فرید
اهالی قاب ها
«اهالی قاب ها»
صدای رگبار که بلند شد اهالی حیاط حرم با نگرانی آمدند بیرون و لبه ی قابهایشان نشستند،معلق و سبک.یکی گفت :چی شده ؟
آن یکی که می توانست بالاتر برود و داشت همه چیز را میدید گفت :خدای من!چه خبررررره!!!!
مرضیه خانم که دو سه سال پیش به ساکنین حیاط ملحق شده بود ،با چادر سفید گلدار توی چارچوب قابش ظاهر شد ،از همانجا داشت می دید که شهدا از سمت بالاسرضریح اوج گرفتند .دالان سبز آبی بزرگی از سمت آسمان حرم باز شده بود.فرشته ها صف کشیده بودند.
مرضیه خانم رفت سمت شهدا،داخلشان زن و بچه هم بود !از اندام روح تازه واردها نور می آمد بیرون !جای گلوله کلاش بود…..
مرضیه اوج گرفت و رفت توی حرم ،چشمش افتاد به جایی که همیشه می نشست ،روزهایی که بعد از شیمی درمانی اش می آمد و بدون اینکه از درد گلایه ای بکند دلش را گره می زد به مشبک های ضریح..
حالا شاه چراغ آمده بود جلو مسجد بالاسر و با دست های خودش نشان نورانی می گذاشت روی پیشانی تازه وارد های شهید.بالاتر از دالان سبز آبی، میهمانی بود .مرضیه خانم با چادر گل گلی می خواست اوج بگیرد سمت دالان و با شهدا بروداما فرشته ی دربان با چوب پر جلویش را گرفت !
_اینجا مقام شهداست!برگردید…
جاذبه ای غریب اما ،مرضیه را به سمت دالان می کشید!
با حسرتی که توی چشم های گردش بود داشت به جمع شهدا نگاه می کرد که داشتند با شاهچراغ بالا می رفتند .
به فرشته ها که داشتند آماده می شدند که درهای دالان را ببندند .
فرشته ای آمد و درِ گوش فرشته ی دربان چیزی گفت و به چادر مرضیه اشاره کرد، فرشته دربان چوب پر را از جلوی مرضیه برداشت ، نیروی جاذبه مرضیه را به داخل دالان کشید .
او با همان چادر گل گلی توی دالان اوج گرفت!داشت می رفت سمت مقام شهدا.
اهالی حیاط حرم رفته بودند توی قاب های خودشان .
فقط پنجره ی قاب خاکی مرضیه باز بود ،گل های چادرش ریخته بود آن حوالی…
🖋️طیبه فرید /آذرماه ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
دل نوشته
خاکسترِ آزادی
به جز صدای پای آدم ها از کسی صدایی در نمی آمد.فرشته داشت اوج می گرفت،مرد توی تاریکیِ مطلق خاک هایی که پشت اوج گرفتن او از روی زمین بلند شده بود را می دید.خم شد و توی مسیر خشک رود چنگ انداخت توی خاک،درست همانجایی که قدم های فرشته از زمین جدا شده بود،یکمشت خاک برداشت و رندانه گذاشت توی جیب پیراهنش.خاک هنوز بوی عطر می داد.ازین عجایب کم ندیده بودند.وگرنه کدام آدم عاقلی دست زن و بچه اش را می گرفت و توی ظلمات شب راه می افتاد توی مسیر رودخانه!
خورشید رسیده بود وسط آسمان تا با آن بار سنگین از کوه بیاید پایین نفسش به هن و هن افتاده بود،خبر رسیده بود که توی صحرا اتفاقی افتاده.گاهی خارهای ضخیم بین سنگها و صخره هااز بغل های باز صندل می نشست توی پایش ،از شدت درد دندانهایش را روی هم فشار می داد. پاهایش آش و لاش شده بود.صدای هلهله و پایکوبی توی دامنه ی کوه پیچیده بود .از همان جا می دید که عده ای از مردم جایی جمع شده اند.
کار مجسمه تمام شده بود ،تمام خلاقیت و ذوق هنری اش را بکار گرفته بود.یک مجسمه ی طلایی با برقی خیره کننده !به جز او کسی نمی توانست اینقدر سریع این اثر پیچیده را بسازد!میخواست کارش را به کمال برساند یکجوری که هیچکس انگشت رویش نگذارد.از توی جیبش کیسه ی خاک را درآورد!
توی تاریکی آن شب ،توی بستر خشک رود یک چیزهایی دیده بود که بقیه ندیده بودند!
خاک مقدس را از حفره دهان مجسمه، ریخت داخلش.صدای بمی که از مجسمه درآمد غرور همه ی وجودش را پرکرد
خسته و کوفته رسیده بود جایی که همه جمع شده بودند.
از بین جمعیت با بار سنگینی که با خودش از کوه آورده بود خودش را کشاند به مرکز شلوغی!
قلبش داشت از حرکت می ایستاد!انگار قلبش داشت بیرون از سینه اش با صدای بلند می تپید.دست هایش شل شدند و بارش افتاد روی زمین!صدای شکستن چیزهایی که با زحمت آورده بود عین خار نشست توی جانش…
خون توی رگهایش داغ شده بود.داشت می سوخت.صورتش ،دست هایش،قدم هایش….پر از خشم بود!
نبودنِ او قرار نبود اینقدر طول بکشد!با خودش گفت:
حتماتوی کوه مُرده که نیامده! نوبتی هم که باشد نوبت من است پسر خاله!تمام این سال ها صبر کردم.تصمیمش را گرفته بود.
رفت بین آدم ها،مردم او را می شناختند ،چهره ی نخبه ی !سرشناس!مسلط به علوم غریبه .چیزهایی دیده بود که خیلی ها از دیدنش عاجز بودند…
مردم دورش حلقه زدند و او داشت حرف می زد.طولی نکشید که آدم ها رفتند و با دست پربرگشتند.هر کسی هر چه داشت آورده بود.جواهراتی که توی آن شب تاریک از شهر برداشته بودند و از مسیر خشک رودخانه آورده بودند.چشم هایش از خوشحالی درخشید
پریشان و ناراحت رسید به خانواده و دوستانش که آمده بودند استقبال!به تک تکشان نگاه کرد.
به برادرش که رسید ایستاد!باهم چشم در چشم شدند.
بغض راه گلویش را بسته بود.
انگارتمام چراهای دنیا روبروی تمام اضطراب های دنیا ایستاده بود،با خشم دست انداخت و ریشهای قهوه اش را گرفت!!!خشم توی صدایش موج می زد!توی چشم هایش ،توی صورتش که از فرط گرسنگی لاغر شده بود!
_من نبودم تو که بودی!!!!
مگر همین ها به من نگفتند برو؟!چرا مانعشان نشدی؟!
اشک توی چشم های هارون حلقه زده بود ،با کلماتی که از شدت بغض می لرزید گفت:
_تو اینها را نمی شناسی؟می خواستم مانعشان بشوم کم مانده بود خونم را بریزند!اگر می خواستم بجنگم خودت نمی گفتی چرا بین مردم اختلاف انداختی؟
اینها باطن سیاهشان با ظاهرشان یکی نبود.از همان اول هم نبود.از همان شبی که از مسیر خشک نیل آمدیم هم با تو یک دل نبودند…
برادر!یکروز بهانه هایشان شهره ی عام و خاص می شود.
دستش شل شد و ریش هارون را رها کرد.
پهنای صورتش از اشک خیس شده بود .
این غم بزرگ را به کجا باید می برد.سُفلگی این جماعت دمدمی مزاجِ بهانه گیر پر مدعا را؟!رفت سراغ آنکه مردم را دور خودش جمع کرده بود،همان که به همه گفته بود او مُرده !پیشتر پسر خاله بودند اما حالا هیچ نسبتی نداشتند.باید سر فتنه را می زد وجواب ننگی که به دامان قوم نشانده بود را می داد.
سامری داشت وارد فاز جدید فتنه می شد!با جواهراتی که از بنی اسرائیل جمع کرده بود می خواست گوساله ی جدید درست کند،این بار خیلی خلاقانه تر ،خیلی موذیانه تر …
شاید هم گوساله های جدید.
اینبار انگار شمشیر را از رو بسته بود ،یکجوری که اگر موسی حرفی بزند بگوید کار خودشان است!کار هارون !
مگر توی کتاب مقدس ننوشتند هارون گوساله ساخته؟کار خودشان است!!!!!یکجوری دروغ گفتند خودشان هم باور کردند.
سامری توییت زد ای مردم بنی اسراییل آزادی
تان را پس بگیرید.سفله های قوم دورش جمع شدند،بعضی ها هم سفله نبودند اما غیاب موسی دلسردشان کرده بود!حواسشان به هارون نبود….
سفله ها ریختند توی خیابان برای گوساله ی طلاییِ آزادی.راهبندان راه انداختند،ماشین ها بوق می زدند .
هارون نه تفنگ داشت نه اسپری فلفل.
گوساله پرست ها ترک موتور آمدند، کلاش توی دستشان بود ،همه را به رگبار بستند.ماشین ها را با آدم هایی که داخلش نشسته بودند . عابرهای پیاده را!!!مردها ،زن ها ،پیرها ،بچه ها…آدم ها روی زمین می ریختند!
هارون را آنقدر زدند که شهید شد !کف خیابان،با سنگ و بلوک و قمه.برای گوساله ی طلایی ،برای آزادی….
هارون وقتی شهید شد چشم هایش باز بود ، زیر باران توی خونش غرق شد.
موسی برای گرفتن الواح مقدس به کوه رفته بود.
سامری با جواهرات قوم برایشان خدا ساخته بود ولی نمی فهمیدند!
نکبت تمام وجودشان را گرفته بود ولی نمی فهمیدند!
چهل سال بعد از این داستان دچار سرگردانی شدند و نمی فهمیدند!
موسی از طور برگشته بود و میانشان بود و صدایش را نمیشنیدند!حتی وقتی که از بینشان رفت باز هم نمی فهمیدند!
سامری به دردی مبتلا شد که حتی خاک پای فرشته و علوم غریبه برایش درمانی نمی شناخت!خاکسترِ گوساله را به آب دادند و….
و خدا آن ها را آن قدر پشت درهای سرزمین موعود نگه داشت تا نسل جدیدی از آن ها پدید آمد که خدا سموئیل را به نبوت آن ها برگزید.
واینگونه خدا از میان ناپاکان قوم ،بندگان پاک خود را بیرون می کشد.
طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱/شیراز
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
دل نوشته
سیاست «پدرسوختگی یا کسب فضیلت»
تا قبل از اینکه ماکیاولی برای توجیه عملکرد دولتمردان معاصرش برای واژه ی سیاست جعل معنا بکند و جوری پای قدرت را به سیاست باز کند که دیگر اثری از سیاست به معنای کسب فضیلت باقی نماند ،سیاست امر محترمی بود !آنروزها کسی نمی گفت سیاست پلید و کثیف است!پدر و مادر ندارد!
خواهر و برادر هم ….
ماکیاولی توی خوابش هم نمی دید که امروز زن همساده ی ما که باستان شناسی خوانده حرف های او را اینقدر مو به مو تکرار کند!
اینکه سیاست خیلی ترسناک است !!!
زن باستان شناس همساده می گفت :چه معنی می دهد مُلّا سیاسی باشد ، ملّا باید برود سر درس و بحثش ،برود کنج مسجد به عبادتش برسد!!!حکومت افتاده دست ملّاها که کار به اینجا رسیده!!!!
حتم دارم خانم همساده واقعا معتقد بود سیاست خیلی پلید است و همه ی این اتفاق های بد این روزها را از چشم بی پدر و مادری سیاست می دید!سیاستی که دست ملّاهاست!
اما تحلیل خانم همساده هوشمندانه نبود!شاهدش هم حرف های امانوئل کانت و ژان ژاک روسو!!
کانت ساندیس خور نبود!دست بر قضا جیره خوار نظام هم نبود وکارت اعضا فعال بسیج هم نداشت اما معتقد بود سیاست و دین جوری در هم تنیده اند که امکان جدایی ندارند.
گفتم کانت چون همیشه مرغ همسایه غاز است!وگرنه ازین حرف ها بهتر و درست ترش را مدّرس شهید خودمان زده بود!
«سیاست ما عین دیانت ماست و دیانت ما عین سیاست ما»
کانت معتقد بود دین و سیاست باجناق نیستند که فامیل نباشند!بلکه وابستگان نسبی هم هستند!آن هم از نوع درجه یک.
با کانت موافقم!اما با مدرس موافق تر!!!!
اگر سیاست را با تعریف ارسطویی کسب فضیلت برای رسیدن به سعادت ببینیم آن هم سعادتِ پایدار فقط دم و دستگاه دین از عهده اش بر می آید!البته نه هر دینی!!!!
دینی که عهده دار تکفل دنیای آدم نیست کشک است!کدام آدم عاقل نقد را ول می کند نسیه را می چسبد؟
مگر دین یعنی چه؟
چرا بعضی اسم دین می آید کهیر می زنند و تمام جانشان به خارش می افتد؟
دین فقط برنامه ی رسیدن به سعادت دنیا و عقب است.سیاست هم کسب فضیلت برای رسیدن به همین سعادت است!
خب این کجایش پلیدست!!!!کجایش خارش آور است!!!!
پلیدی و کثیفی از ذات سیاست نیست از سیاست بدون دین است!از سیاستمدارهای بی دینی که شهوت قدرت کر و کورشان کرده!
حالا هر لباسی می خواهد تنش باشد ،دکتر باشد یا آخوند یا باستان شناس….
دین و سیاست باجناق نیستند که فامیل نباشند!دین برنامه و قانون است و سیاست ابزار رسیدن به هدفِ همین قانون!
دفعه ی بعد که خانم همساده را دیدم یادم باشد بگویم که آثار باستانی یونان فرقی با تخت جمشید خودمان ندارد!
آثار هنری میکل آنژ با کمال الذین بهزاد هم !!!!مکتب هنری بغداد با مکتب هنری اصفهان هم!!!!!
تمام چیزهایی که توی دانشگاه خواندی هم کشک!شما را چه به این حرف ها !باستان شناس باید برود توی بنای تاریخی بنشیند و عتیقه ها را تخمین بزند…
اگر اعتراض کرد به او می گویم چطور آثار باستانی هر منطقه جغرافیایی مختصات خودش را دارد اما دیانت و سیاست ماکیاولی با دین و سیاست مدرس فرقی ندارد!!!
به خانم همساده می گویم محصول فکر ماکیاولی مثل شامپوی ترک است!مال همان اقلیم و آب و هواست…..
بیا یک دور دیانت و سیاست خودمان را بخوان ببین با خودمان چند چندیم.
اما درباره ی طرفداران وطنی ماکیاولی!راستش من که نمی بینمشان اما شما اگر می بینیدشان برایشان زیاد مولوی بخوانید!!!!!
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نبشتن شیر ،شیر
آن یکی شیر است کآدم می خورد
وین یکی شیرست کآدم می خورد
آن یکی شیر است اندر بادیه
وین یکی شیر است اندر بادیه….
🖋️طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
چکیده
چکیده نویسی
چکیده، اولین مطلبی می باشد که خواننده می خواند؛ امادر آخر نوشته می شود.
1-هدف از چکیده در آغاز یک منبع، آشنا کردن خواننده و ایجاد آمادگی در او برای جست و جو در همه آن منبع است.
2-حجم چکیده به حجم متن نوشته شده وابسته است. اما، اصل این است که چکیده در مقاله حدود ۱۵۰ واژه و در پایان نامه حدود ۳۰۰ واژه باشد.
اجزای چکیده:
1- در ابتدای چکیده، محقق باید به وسیله ی جمله ی راهنما در موردمسئله تحقیق اشاره کند. جمله راهنما، یعنی جمله ای که خواننده با خواندن آن به مسئله تحقیق پی می برد.